روزنامه همدلی– فضلالله یاری: ایرانیان پس از تحمل برخی و مصائب حاصل از نبود آزادی در میانه قرن پر از غوغای معاصر انقلابی کردند که حاصل تلاش مبارزان بسیاری بود که یا جسم و جان خود را به معرکه مبارزه آورده بودند یا روح و روان خود را. هنوز شهدی از آن نچشیده بودند که انقلابیون به جان هم افتادند. چسبیده به آن اتفاق بزرگ دیوانهای به نام صدام حسین به کشور حمله کرد و هشت سال جسم و جان مردم ایران را درگیر مصائب آن کرد.
بعد هم دوران سازندگی بود که تازه سررسید بدهیهای زمان جنگ عرصه را بر مردم تنگ کرده بود و تورم وبی ثباتی اقتصادی روحشان را در معرض اضطرابهای بزرگ قرار داده بود. در میان مخارج معیشت و اجاره خانه و شهریه دانشگاه و فرزندان و بهداشت و نیازهای اولیه زندگی، «شادی» کالایی لوکس بود که ازنظر انقلابیون به اتهامی بزرگ میمانست و طبیعی بود که در این فضا محلی از اعراب نداشته باشد.
در غیاب رفع این نیاز بزرگ جانها میفرسود و روانها ناخودآگاه را هشدار میدادند که چیزی در این میانه کم است؛ شادی. در کنار اجبارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن روزگار، گروههای فشار هم از تاریکی دخمهها سر برآورده بودند و بهعنوان پیادهنظام برخی گروههای سیاسی اتهام شادی را پررنگتر کرده بودند چیزی شبیه تبلیغ و تبانی علیه نظام.
در میانه دهه هفتاد، اما ناگهان دوم خرداد از راه رسید و به مردم یادآوری کرد که شادی هم در سبد خانوار کنار کره و پنیر و گوشت و تخممرغ گران شده، جایی باید داشته باشد. میان آنهمه پرخاش و شعارهای زندهباد و مرده باد موسیقی هم لازم است.
سینما و تئاتر هم میتواند بخشی از حفرههای خالی اوقات فراغت را پر کند. کلاً ملت به یاد یک موضوع فراموششده افتاده بودند. شادی در دستور کار خانوادهها قرار گرفت.سفرها بیش از گذشته جادههای کشور را شلوغ کرده بود، اندکی رنگ به لباسها و چهرهها برگشته بود. ملت تمرین شادی میکردند. در آن میانه البته هنوز محافلی بود که شادی را توطئه دشمن میدانستند و در محافل خود بر لزوم برخورد محکم با آن تأکید میکردند.
در آن میانه شادیهای خصوصی و فردی مردم بیپناه مینمود و اخبار دستگیریهای افراد در مهمانیها و جشنهای خصوصی در رسانهها نمود بیشتری داشت؛ اما ناگهان یک شادی بزرگ از راه رسید؛ یک شادی که خصوصی نبود.در مهمانیهای خانوادگی رخ نداده بود. روز هشتم آذر از نیمه گذشته بود، ملت کار و زندگی خود را تعطیل کرده و پای گیرندههای تلویزیونی نشسته بودند، دستی بر آسمان داشتند و چشمی به صفحه متحرک تلویزیون که بازی مهیج و پر از اضطراب بین ایران و استرالیا در ورزشگاه جهنمی ملبورن را توی چشمها فرومیکرد.
در آن جهنم سوزان درحالیکه زمین و زمان علیه آرزوی مردم ایران دستبهدست هم داده بودند و میخواستند دوریشان از جهام جهانی فوتبال را بیست سال بیشتر تمدید کنند، ناگهان خداداد عزیزی توپی را از علی دایی گرفت و در یک موقعیت تکبهتک با «مارک بوسنیچ» – دروازهبان استرالیایی روی اعصاب مردم ایران – قرار میگیرد و دروازه او را باز میکند و ناگهان جهان برای لحظاتی از حرکت میایستد.
بعد حرکت میکند، اما در سکوت. خداداد عزیزی که حالا غزالی تیزپا شده بود توی جمعیت تماشاگر پریده بود، مربی برزیلی ایران پشیمان میشود و سیگار پرت شده روی چمناش را برمیدارد و کام عمیقتری میگیرد. بعد ناگهان همه ایران میشود صدا، میشود تصویر، میشود رنگ و میشود شادی؛ یک شادی عمیق، یک شادی بزرگ، یک شادی لذیذ. همانکه در چشمها فرومیرفت و از گوشها بیرون میزد.
روی زبان میچرخید و روی پوست مینشست. مردم به خیابان آمده بودند. میخواندند و میرقصیدند، نه از گروههای فشار خبری بود و نه نیروی انتظامی. بودند، اما شادی به رسمیت شناختهشده بود و کسی مقابل آن قرار نگرفت. از آن روزها ۲۴ سالی میگذرد.
ایران سه بار دیگر به جام جهانی رفت، اما هیچکدام بهاندازه آن روز آذرماهی در جان مردم ایران ننشست. انگار آن روز از جنس دیگری بود؛ فراتر از ورزش.از آن روزها ۲۴ سال گذشت، ملت ما شادیهای کوچک و البته اندوههای بزرگتری را تجربه کردهاند. این روزها هم غم نان دارند و هم درد آب. هم در اندیشه سلامتاند و هم در فکر آرامش. آینده آنقدری رنگی نیست که عصر روز ۸ آذر ۱۳۷۶ مینمود.
آن روز بزرگ اگرچه در پشت سر مردم ایران قرار دارد، اما بدون تردید راهنمایی است برای تعیین جنس شادیشان؛ یک شادی همگانی که همه برنده میدان باشند و هیچ ایرانی از آن ملول نباشد. یک شادی تقسیمشده به سهمهای مساوی.
این وضعیت را شاعر معاصر ایران محمدرضا شفیعی کدکنی بهروشنی تصویر کرد.وقتی سروده بود: «طفلی به نام شادی/دیری است گم شده است/با چشمهای روشن براق/با گیسویی بلند – به بالای آرزو-/هرکس از او نشانی دارد/ما را کند خبر/این هم نشان ما:/یکسو خلیجفارس/سوی دگر خزر…»